جمعه، بهمن ۱۷

پایان: زمان، زبان و جهان


امتیاز: ★★★

«زبان منزلگاهِ هستی است.» (مارتین هایدگر)

از گدار چه می‌توان گفت؟
از واپسین فیلمش؟ مگر به «زبانِ» خودش.
از گدار چه باید گفت؟

«وداع» و «گسست». تازه‌ترین (واپسین؟) فیلمِ گدار، در آستانه‌ی پایان، آغاز می‌گیرد. هفتاد دقیقه تا «گسست» و «پایان» باقی است. و در آستانه‌ی این «پایان»، ما به تماشا یا بدرقه‌ی چه آمده‌ایم؟

زبان!

هستی!

شاید در سینمای گدار، رخدادِ تازه‌ای نیست، از دغدغه‌های اگزیستانسیالیستیِ فیلم‌های اولیه‌اش تا تجربه‌های اخیرش که کنکاش در بابِ «زبانِ» سینما و تبعاً «هستیِ» سینما بود. این تلاقی‌ها همواره در جان‌مایه‌ی فیلم‌های گدار صورت گرفته‌اند ولی لااقل تا پیش از خدانگهدار بر زبان تا به این درجه از خودآگاهی و تشخص نرسیده بودند، به این دلیل که این‌بار گدار مشخصاً و موکداً «زبان» و «هستیِ زبان» را نشانه می‌گیرد؛ و برای گدار بی‌شک بهترین زبان برای سخن گفتن از «زبان»، [زبانِ] سینما است.

«در آغاز کلمه بود
و کلمه نزدِ خدا بود
و کلمه خدا بود.»
(انجیل یوحنا؛ باب 
١:١)

Adieu au Langage
À Dieu au Langage



 در بدرقه‌ی زبان و هستی و این گذرِ هفتاد دقیقه‌ایِ زمانِ فیلم چگونه بایستی از «گسست» و «وداع» سخن گفت؟ در این حرکت به سوی «پایان»، گدار نه به «آفرینش» یک اثر و جهانِ آن، که به «وا-آفرینش» (de-creation) آن همت می‌گمارد. تصاویر و جهانِ برساخته‌ی آن بایستی به نهایتِ «واسازی» برسند و از «بودگی» به «نا-بودگی» گذر کنند. و در این حرکت و گذار، عناصرِ برسازنده‌ی تصاویرِ جهان، از یکدیگر منفک و مجزا می‌شوند، نمود و شدتِ خود را بازمی‌یابند. و چرا بایستی گفت «بازمی‌یابند»؟ چرا که عملاً این «تجزیه» و «تشدید» بازگشتی است به «خاستگاه»های تمامیِ این عناصر.

در جست‌وجویِ «زبانِ» از دست‌‌رفته...!

«واژه‌هایی باید یافت نیرومند چون دیوانگی
واژه‌هایی باید یافت که به رنگِ هرروز باشد
واژه‌هایی باید یافت که کس از یاد نبرد
در چشمِ کوران آتش باشد
و در گوشِ کران تندر.»
(لوئی آراگون)



در خدانگهدار بر زبان نه تنها واژه‌ها (به عنوانِ یکی از عناصرِ برسازنده‌ی تصویر) که همه‌ی عناصرِ برسازنده‌ی «ایماژ» چنین کیفیت و قدرتی را بازمی‌یابند، اصوات، صداها، رنگ‌ها، موسیقی، کلام، ریتم... . و دقیقاً به واسطه‌ی همین بمبارانِ ایماژهای فیلم است که مخاطب در مواجهه با اثرِ گدار موردِ هدف قرارمی‌گیرد، و حس-یافت‌ها و ادراکاتِ حسی و ذهنی‌اش به چالش فراخوانده می‌شوند؛ ناگهان در میانه‌ی نماهایی گیرا و پذیرا، با صدای مهیب یا نویز-مانندی که باندهای صوتی را به مرحله‌ی انفجار می‌رساند، یا قطعِ قطعه‌ی موسیقیِ‌ گوش‌نوازی، از فیلم قطع و منفک می‌شود؛ هستندگی‌اش در مقامِ مخاطب به مانندِ «هستیِ» فیلم و خودِ «هستی» (در بحرانِ معاصرش) در آستانه‌ی فروپاشی و «نا-هستندگی» قرار می‌گیرد؛ چرا که عملاً از «زبانِ» فیلم می‌گسلد.


 و در این میان، در این گسستگیِ توامانِ زبان و هستی؛ زن و مردی (واپسین آدم و حوا در جستجوی عدن از دست‌رفته؟) چالشی مشابه را از سرمی‌گذرانند: زبانِ میان این دو همان‌اندازه عاملِ انفکاک است که هستی‌شان. و در جستجوی این «زبان» و به تبعِ آن «هستی» که رو به از دست‌رفتن است، بازیافتنِ «زمان» در گذر به «تصاویرِ نخستین» و «خاطره» تنها راه ممکن به نظر می‌آید:تصاویر و خاطراتِ دورانِ کودکی، فیلم‌های کلاسیک، یادآوریِ روابطِ زناشویی و آری حتی به عقب‌تر، نقطه‌ای نامعلوم در گذشته‌ی اروپا و «یادآوریِ» خاطره‌ی گسستِ نخستین، سوار بر یک قایق در سفری به آینده و رسیدنش به حال.




نمای آغازینِ فیلم: ورودِ کشتی به بندرگاه (بخوانیدش: ورودِ قطار به ایستگاه)
همان کشتیِ فیلم سوسیالیسم؟!


 بخش نخست: طبیعت

«طبیعت برای خودِ زبان ناله سرمی‌دهد و مویه می‌کند. بی‌زبانی: این است غمِ عظیمِ طبیعت (و به خاطر رستگاریِ طبیعت است که زندگی و زبانِ انسان - و نه فقط چنان‌که گمان می‌رود زندگی و زبانِ شاعر - جزئی از طبیعت‌اند).» (والتر بنیامین)

و بخش دومِ فیلم: استعاره

پرسشی که در فیلم طرح می‌شود: «چه تفاوتی میانِ ایده و استعاره وجود دارد؟»

باردیگر به بنیامین بازگردیم برای بنیامین تفاوتی مشخص میانِ ایده (که «تصویر» یا «تصویر-فضا» را ساختاربندی می‌کند) و استعاره وجود دارد: برای بنیامین «استعاره»، آن کلامی است که نشانه‌ی صرف است، کلامِ پس از هبوطِ آدمی از بهشت (زبانِ پسا-بهشتی) که نه واجدِ کیفیتِ «آفرینندگی» است و نه حتی قادر به «شناخت»؛ صرفاً «ابزاری» است نیازمند به «مرجع» و چیزی است شبیه به «یاوه‌سرایی»، از این رو که سخن و کلامی است «درباره‌ی» چیزها و نه بیانِ «خودِ» چیزها. و تصویر (و ذاتاً ایده) در نقطه‌ی مقابل آن.

پرسشِ درونِ فیلم را به صورتی دیگر طرح کنیم: «چه تفاوتی میانِ طبیعت و استعاره وجود دارد؟»

از این منظر، تمامیِ این «تجریه»‌ها و «تشدید»ها به تلاشی ریشه‌ای (رادیکال) بدل می‌گردند به منظورِ درهم‌شکستنِ «استعاره»‌های تحمیلی بر «تصاویر» و «ایده»ها؛ متلاشی کردنِ استعاره‌های جهان به منظورِ به بیان درآوردنِ «خودِ چیزها».

آن‌ها که تخیلی ندارند به واقعیت پناه می‌برند!

این جمله‌ی آغازینِ فیلم است که اکنون به اینجا احضارش می‌کنیم؛ پس آیا عدمِ قدرتِ تصور و تخیل ما را اسیرِ استعاره‌ها نمی‌کند؟ و آیا تنها راهِ گسستن از استعاره‌های واقعیت و واقعیتِ استعاره‌ها بازگشت به تخیل، تصور و تصویر نیست؟

تصویر (Image) تصور (Imagination)

از این رو، خدانگهدار بر زبان، به زبان آوردنِ خودِ زبان نیز هست و به زبان درآوردنِ خودِ زبانِ سینما.
و خودِ زبان در اینجا بیانِ همان انتظارِ در آستانه است، هراسِ از «پایان». به بیان واداشتنِ هرآنچه که در «زبان»، «هستی» و «سینما» از دست‌رفته می‌نُماید ولی با تاکید و مضاعف‌گرداندنِ مستقیمِ تمامیِ این‌ها؛ و بی‌تردید به بیان واداشتنِ حتی «زبانِ سه‌بعدیِ» سینما.


 و در میانه‌ی «هستی»، «زبان» و «انسان»ها، سگی به نامِ روکسی حضور دارد که پرسه می‌زند، نخستین دوست و بهترینِ دوستِ انسان و یا در اینجا واپسین دوستِ انسان؟

نمایِ پایانی، صدایِ شیونِ یک نوزاد، صدایِ یک گاو و صدایِ طبیعت...

«جهان این چنین پایان می گیرد
نه با انفجاری مهیب
که با زمزمه‌ای
(تی. اس. الیوت)

صدایِ نوزاد، صدای طبیعت و موسیقی هریک برای پایانِ جهان از دیدگاه گدار، می‌تواند گزینه‌ای احتمالی هم‌سنگِ «زمزمه‌»ی الیوتی باشد...

و یا شاید... نه یک لحظه صبر کنید...

گوش بسپارید صدای مهیبی (انفجارِ مهیبِ الیوتی؟) به گوش می‌رسد، شبیه به فریاد یک «انقلاب»!


این صدای گوشخراشِ چیست؟ به زبان درآمدنِ امید و خاطره‌ی جهان؟ و یا انفجارِ مهیبی پیش از پایانِ تمام و کمالِ آن؟ این فریادِ مهیبِ چیست؟ امیدهای ممکنناشده‌ی گذشته و پژواکِ حسرتِ آن؟ یا خبر و امید از گشودگیِ این امکان؟

آن‌ها که تخیلی ندارند به واقعیت پناه می‌برند!

در جستجوی زمان، زبان و جهانِ از دست‌رفته؟

زمان، زبان و جهان در فیلم به پایان می‌رسند و سکوت فراگیرمی‌شود.

۱ نظر: