دوشنبه، شهریور ۳۰

روشنایی‌ها و تیرگی‌های یک جهان


این نوشته پیش‌تر به مناسبتِ اکرانِ فیلم در کتابچه‌ی «سینماتک موزه‌ی‌ هنرهای معاصر تهران» (شماره‌ی ٤٠؛ تابستان ١٣٩٤) منتشر شده است.

روشنایی‌ها و تیرگی‌های یک جهان
نوشته‌ی آیین فروتن

همه‌چیز با یک نمای ثابت آغاز می‌شود؛ نمای ثابتی از تلالو و درخشش نور بر سطح تیره‌ی آب. این نمای آغازین، و آستانه‌ی اصلی‌ ما برای گام نهادن به قلمروی سینمایی‌ بکرِ تازه‌ترین فیلم سینماگر مدرن بلژیکی شانتال آکرمن است: حماقتِ آلمایر (٢٠١١). ترجمانِ تصویریِ آزاد از نخستین رُمان جوزف کُنراد. نمایی از روشنای نور و تیرگی آب که پس‌زمینه‌ای را شکل می‌دهند برای قرارگرفتنِ تیتراژ فیلم روی آن؛ چگونه نمایی در ظاهر اینچنین ساده صورت‌بندی تماتیک و فرمالِ فیلم را ممکن خواهد ساخت و چکیده‌ای ابتدایی ارائه خواهد داد بر تمامیتِ تجربه‌ی دیداری‌مان از فیلم تا انتها؟

همین دو پارامتر اصلی تصویر در حماقتِ آلمایر، مشخصاً شاکله‌ی تقابل دوتایی فیلم را بنامی‌نهند. حکایتِ بلندپروازی و سرگشتگی و نومیدیِ شخصیتِ آلمایر برای آکرمن طرحِ صرفی می‌شود برای ورود به یک جهان؛ جهانی وهم‌انگیز و هراسناک. وهم و هراسِ جهانِ فیلم اگر نه در همان نمای آغازین، که در سکانسِ بعدی، در صحنه‌ی شبانه‌ی رستوران و اجرای موسیقی، یکسره نمود و قدرتِ تسخیرکننده‌ی خود را آشکار می‌سازد. در همان همراهی با شخصیتِ مرموزِ فیلم؛ حرکت درون انضمامیتِ جهانِ فیلم، و رسیدن به لحظه‌ی قتل و چگونگی انتقال به فضایی انتزاعی. در همان آن که دوربینِ آکرمن به سمتِ نینا می‌رود، و نینا نیز با به پیش‌آمدن به سمتِ دوربین و نگاه مستقیم به آن، قطعه‌ی آکاپلای محزونی را با کلام محلی می‌خواند؛ آیا تقابلِ همین قطعه‌ی غمگنانه با آن قطعه‌ی معروف دین مارتین که اندکی قبل می‌شنویم، نمودِ شنیداری همان دو پارامتر تصویری نیست که فیلم از ابتدا بر آن تاکید می‌کند؟

در ادامه، به گذشته و در جایی‌دیگر فراخوانده می‌شویم؛ به طبیعتِ وحشی مالایا ولی اینبار دیگر نه در نمایی شبانه و تاریک، بلکه در روشنایی روز در نظاره‌ی آب‌تنیِ نینای کوچک. با آلمایر در همین لحظات آشنا می‌شویم، درونِ ظلمتِ کلبه‌ی بی‌نورِ خود، در کنتراستی با فضای نورانیِ بیرون در پس‌زمینه. یک اروپایی که در پیِ بلندپروازی و یافتنِ طلا سال‌ها در این سرزمینِ بیگانه به سربرده است؛ غریبه‌ای در سرزمینی بیگانه. فردی با پوستی روشن در میانه‌ی مردمانی با پوست‌های تیره؟! ازدواجِ آلمایر با زنی بومی (زهیرا) به پایانِ خود رسیده ولی حاصل این ازدواج برای آلمایر، نینا است؛ دختری دورگه که آلمایر به شدت به او عشق می‌ورزد و به او وابسته است. آلمایر به توصیه‌ی کاپیتان لینگراد تصمیم می‌گیرد تا نینا را برای تحصیل به اروپا بفرستد، برای نجات او از بدویت و بدل ساختنش به زنی «متمدن»، مادرِ نینا که نمی‌خواهد دخترش را از او جدا کنند با نینا در جنگل پا به فرار می‌گذارد. در اینجا، یکی از سکانس‌های درخور توجه فیلم رخ می‌دهد، آکرمن در این سکانس چگونه ایده‌ها را از خلالِ فرم به تصویر بدل می‌کند؟ در تقابلی میان امر شنیداری و امر دیداری. صدای آلمایر، با زبان فرانسوی و بیگانه، از خارج از قاب بر تصویر فرارِ نینا و مادرش از میانِ طبیعت وحشی طنین انداز می‌شود، صدایی که می‌کوشد استیلای خود را محقق کند، صدایی که در فضا گم می‌شود و بی‌اثر می‌ماند. اگر در همین سکانسِ تعقیب و گریز در یکسو حرکت سریع و آزادانه‌ی زهیرا و نینا را داریم، در سوی دیگر آلمایر است که به کُندی و به کمک شمشیر کوچکی که در دست دارد، به سختی راه خودش را بازمی‌کند. همین ایده‌ی ناتوانی فردِ غریبه در فضایی بیگانه در سکانس‌هایی مانند زمانی که کلبه‌ی آلمایر در محاصره‌ی درختان و گیاهان خودرو قرارمی‌گیرد و یا شناور شدن تخت‌خوابِ لینگراد در میانِ آبی که کلبه را فراگرفته یا زمانی که باردیگر صدایِ آلمایر به نینا نمی‌رسد، مورد تاکید قرار می‌گیرد.


بررسیِ وضعیت‌های پسا-استعماری مطمئناً رخدادی تازه در سینمای هنری اروپا نیست، در زمان اکرانِ نخستِ فیلمِ آکرمن، شاید نزدیک‌ترین نمونه‌ی سینمایی به آن ماده‌ی سفیدِ کلر دُنی بود؛ ولی احتمالاً امروز در یک فاصله‌ی زمانی معنادار، بشود بر نمونه‌ای دیگر تاکید کرد: حاوحای لیساندرو آلونسو. مقایسه‌ی تطبیقی میانِ هر یک از این فیلم‌ها با ساخته‌ی آکرمن، مجالی دیگر و تبعاً نوشته‌ای جداگانه را طلب می‌کند، ولی همچنان می‌توان در یک همنشینی درک بهتری از این امر داشت، که آکرمن چگونه‌ خوانشی به شدت زنانه را در یک وضعیت پسا-استعماری ممکن می‌کند. همچنین اثرِ آکرمن برخلافِ نوشته‌ی کُنراد کماکان تاکیدی است بر وضعیت سرگشته‌ی نینا در میانه‌ی تیرگی‌ها و روشنایی‌های جهانی که در آن حضور دارد، سرگشتگی‌ای که در نهایت هیچ دستکم از وضعیتِ روانیِ پدرش ندارد. در همان حال که وضعیتِ روانیِ آلمایر در ظلمت و انزوایش در مالایا تشدید می‌شود، عذاب‌های درونیِ نینا با حضورش در مدرسه‌ی شبانه‌روزی شکل می‌گیرند. حضورِ نینا در آن مدرسه جایی خارج از تصویر قرارمی‌گیرد ولی آکرمن در تلاشِ لینگراد برای دیدار نینا در آنجا، با ارائه‌ی فضای تیره و تاریکِ مدرسه، معادل جهانِ بیگانه‌ای که آلمایر نیز در «جایی دیگر» تجربه‌اش می‌کند را نشان می‌دهد.

اگر آلمایر، در یک برزخِ ثابت و ایستا به سر می‌برد، برزخِ نینا، برزخی است «شناور»؛ در حرکت و جریانی دائمی میان مردان: از آلمایر و کاپیتان لینگارد با آن پوست‌های روشن گرفته تا قرارگرفتن میان دو دلداده از نژادی تیره. برزخِ نینا همین در میانه‌بودنِ دائم است، در «دورگه‌» بودنش. در شناور بودنِ همیشگی‌اش، در حرکت از وضعیتی ناپایدار به وضعیتِ متزلزلِ دیگر؛ درست برخلاف پدرش، آلمایر، که در وضعیتی تغییرناپذیر درجامی‌زند. به واقع چه چیز تکان‌دهنده‌تر از شروعِ فیلم با آن کلوزآپ از اندوهِ نینا تا رسیدن به کلوزآپِ محزونِ آلمایر؟ و مرور کنیم که آکرمن چگونه با ظرافتی مثال‌زدنی این مسیرِ تقریباً دو ساعته میانِ این دو نقطه را امکان می‌بخشد. شناور بودن، توامان کیفیتِ آن‌چیزی است که آکرمن با حماقتِ آلمایر از خلالِ ایستاییِ ظاهریِ تصاویرش آن را ممکن می‌گرداند؛ به واسطه‌ی تصاویری سیال، روایتی رها و بدونِ درگیری با جزئیات و حتی رهاکردنِ هوشمندانه‌ی برخی رخداد‌ها، بهره‌گیری از تصاویرِ آب‌های در جریان (که از جنبه‌ی انتزاعی و اکسپرسیو مجموعه‌ی اقیانوسهای ویا سلمینش (1) را تداعی می‌کنند)، قطع‌زدن‌ به وقفه‌های رویاگونه/کابوس‌وار، همه‌ی آن روشنایی‌ها و تیرگی‌ها؛ و بی‌شک تقابلِ میانِ جهان‌ها، جنسیت‌ها و نژادها.



_________________________________________________

1 - Vija Celmins

چهارشنبه، شهریور ۲۵

تصاویرتداعی‌گر: از میانِ فراموشی و خاطره


این نوشته پیش‌تر به مناسبتِ اکرانِ فیلم در کتابچه‌ی «سینماتک موزه‌ی‌ هنرهای معاصر تهران» (شماره‌ی ٤٠؛ تابستان ١٣٩٤) منتشر شده است.

تصاویرتداعی‌گر: از میانِ فراموشی و خاطره
نوشته‌ی آیین فروتن


ووشیا؛ این است آن قلمرویی که وُنگ کار-وای با خاکسترهای زمان‌اش به آن گام می‌گذارد. ژانری سنتی در ادبیات و سینمای چین؛ سرشار از زدو‌خوردهای رزمی و سلحشوری، مملو از کنش، تکاپوی تن‌ها و دینامیسمی آکنده از اکشن و رازآمیزی. پس سینمای آرام، ظریف و گاه حتی شکننده‌ی کار-وای در میانه‌ی ناآرامی‌ها و مهارناشدگیِ جهانِ ووشیا در پی به چنگ‌آوردنِ چه چیزی است؟ شاید نفْسِ همین تقابل. رفت‌و‌برگشتی دائمی میان دوگانه‌های حرکت و ایستایی، کُنش‌های رزمیِ سخت‌تنانه و حسانیت‌های آنی/عاشقانه‌ی نرم‌خویانه؛ و این احتمالاً کیفیتِ ظریفی از ساختارشکنیِ کار-وای است در دلِ ژانری قوام‌یافته، سرخوشی از بازنگری در مولفه‌هایی ژنریک.

ولی خاکسترهای زمانِ کار-وای همچنان توام است با بسیاری چیزها؛ در اینجا، گویی بیش از آنکه با تصاویری «روایت‌گر» مواجه باشیم، با تصاویری «تداعی‌گر» رویارو هستیم. تصاویری تداعی‌گر، که ساختارِ ابهام‌آمیزِ زمانی فیلم را مضاعف می‌گرداند، و خود از خلالِ کارکردِ اسلوموشن و آن صدای اسرارآمیز راوی تقویت می‌شوند؛ تصاویری از بلندپروازی‌های مردانی در تکاپوی یافتنِ عزت و افتخار ولی درهم‌آمیخته با تداعی و احضارِ آزادانه‌ی فراموشی‌ها، خاطره‌ها، عشق‌ها، حسادت‌ها، تمناها و حسرت‌ها؛ و خاکسترهای‌ زمان، چه عنوانِ گیرا و پرکششی است برای فیلمی که خودش را بر پاره‌های زمانی‌ای اینچنین لرزان و درگذر ساختار می‌بندد. پاره‌هایی که در وصال و فراقی مداوم به سرمی‌برند، درست به مانندِ تصاویرِ فیلم که نه فقط تداعی‌گر خواسته‌ها و باخته‌های شخصیت‌هایش هستند، که تماشاگر را نیز هرآن به نقطه‌ای نامعلوم در فیلم می‌کشانند؛ گویی همان زمان که منتظریم تصاویر را به چنگ آوریم، می‌خرامند و می‌لغزند و از ما می‌گریزند؛ قسمی از تجربه‌ی مشابه آنچه شخصیت‌های فیلم تجربه‌اش می‌کنند: تصاویری سُکرآور که گهگاه همچونِ نسیان از خاطرمان دورمی‌مانند و ردی محو و گنگ از حس‌یافت‌ها را بر ما به‌جا می‌گذارند، تا در زمانی دیگر بسانِ پاره‌هایی از خاطرات خود را بر ما احضار و حاضر گردانند.



گفتن و نوشتن از خاکسترهای زمان همانا به سخن واداشتنِ دو فیلم است؛ نسخه‌ی اصلی که کار-وای در سالِ ١٩٩٤ ساخت و نسخه‌ای که با افزودنِ واژه‌ی Redux، ١٤ سال بعد دوباره به استقبال آن رفت: یک بازگشت به گذشته و احیای مجددِ آن. فارغ از این امر، که این بازگشت تا اندازه‌ی بسیاری به منظور ترمیمِ فیلمی بود که در کارنامه‌ی سینمایی کار-وای، به ویژه برای غربی‌ها، از نظر دورمانده بود و با بهره‌گیری از برخی راش‌های پیشین، با اندکی تدوین مجدد، استفاده‌ از موسیقی تازه، اصلاح رنگ و نور می‌بایستی تماشای آن را دگربار ممکن و میسر سازد، ولی می‌توان از منظری متفاوت نیز به این اضطرار و ضرورتِ به بازگشت و احیا نگریست. به واقع، چه چیز وسوسه‌آمیزتر از احضارِ مجددِ فیلمی که خودش یکسره مبتنی است بر احضارِ پاره‌ها و تصاویری تداعی‌گر؟ روبانیدنِ غبار زمان از روی خاکسترهای زمان؟ تداعی و یادآوریِ تصاویر به‌مانند خاطرات؛ تصاویری که خود گردِ نسیان می‌افشاندند و در انبوهه‌ی حس‌یافت‌ها و تصاویر و خاطرات در زراتخانه‌ی سینمایی ذهن‌مان نفس می‌کشیدند. گویی حتی به واسطه‌ی تدوینِ و تنظیمِ مجدد همه‌ی آن پاره‌ها مانند خاکسترهایی در بادِ زمان جابه‌جا و پراکنده می‌شوند. اگر حتی، در آن نماهایی از فیلم، چهره‌ها در درخششِ لرزانِ نور به سیماهایی دربرابرِ نورِ پروژکتور سینمایی نمانند، و نتوان با قطعیتِ از حال‌وهوایِ خودبازتاباننده‌ی فیلم سخن گفت، در مواجهه با این نسخه‌ی سال ٢٠٠٨، دشوار نخواهد بود که بگوییم خاکسترهای زمان توامان فیلمی است ناظر بر خود، بازتاباننده و بازتابِ خویش.

فیلمی چنین مبتنی و متکی بر زمان که همه‌ چیز را از خلال زمان برمی‌انگیزد، چگونه اثری است؟ احتمالاً ساده‌ترین راه اطلاقِ خوانشی مدرن یا حتی پست‌مدرن باشد بر ساختارِ زمانی فیلم، حال آنکه ساختارِ زمانی خاکسترهای زمان وابسته است به تلقی‌ای عمیقاً شرقی از آن؛ ترجمانی سینمایی از این تلقیِ ذن‌بودیستی که گذشته، حال و آینده توامان در بافتاری ناگستنی و فاقدِ حدفاصل در هم‌تنیده‌اند؛ حالتی از «نازمان». عجیب نیست که یکی از مشهورترینِ مثال‌ها برای توضیحِ آن مثالی است درباره‌ی «خاکستر» و هیزم: هیزمی که می‌سوزد و خاکستر می‌شود، هیزم در لحظه‌ی حال، گذشته و آینده را در خود دارد و از آن مستقل است، درست به مانندِ خاکستر که در اکنون‌اش گذشته و آینده را در خودش دارد - همه‌ی آن پاره‌های فراموشی، خاطره، عشق، تمنا و حسرت نیز در «نازمانِ» فیلمِ کار-وای اینچنین است که احضار می‌شوند (و اینجا آن کاربستِ اسلوموشن باردیگر نقش‌اش را بیش‌تر نیز ایفا می‌کند)، در هم‌تافته و همواره حاضر در تمامی «نامکان»ها.



در پایان، لازم است که فراموش نکنیم و به یادآوریم که خاکسترهای زمان همچنان فیلمی است از ونگ کار-وای، هرچند رخ‌دهنده در دلِ ووشیا. آنجا که چهره‌ها و حالاتِ هر سیما، از خروشِ بدن‌ها تماشایی‌تر می‌شوند، برق نگاه‌ها از شمشیرها بُراتر می‌گردند؛ ستیزهای درونی از نبردهای بیرونی جانکاه‌تر می‌شوند، تداعی تصاویری از ناکامی‌های عاشقانه پرشورتر از بازگوکردنِ حکایت‌های فاتحانه‌ی حماسی‌اند، همان‌جا که حس‌ها از کنش‌ها نیرومندتر ما را تحت تاثیرِ خود قرارمی‌دهند.

جمعه، شهریور ۲۰

به درونِ ناشناخته

این نوشته پیش‌تر با ترجمه‌ی من، در نشریه‌ی فیلمخانه (شماره‌ی ١٢؛ بهار ١٣٩٤) به چاپ رسیده است.

به درونِ ناشناخته
درباره‌ی حاوحا ساخته‌ی لیساندرو آلونسو
نوشته‌ی کوئنتین
ترجمه‌ی آیین فروتن

«درک این مسئله الزامی است که به واسطه‌ی کدام نیرو، بعضی ایده‌ها بعضی مردمان را به تصرف خود درمی‌آورند ــ آن مردمانی که از خلالِ چیزهای معینی گذر کرده‌اند و به جایگاه‌های مشخصی نائل آمده‌اند ــ به منظورِ درکِ این امر که سفری به سویِ رانکِل [قبیله‌ای در لاپامپایِ شمالی] برای فردی نسبتاً متمدن همچون خودِ من، می‌تواند بدل به میلی چنان پُرشور شود که سِمتِ منشی سفارتِ پاریس برای کارمندی دولتی.»  [لوچیو و. مانسیلا؛ سفری به سوی سرخ‌پوستان رانکِل]

حاوحا، آخرین فیلمِ لیساندرو آلونسو، برای بسیاری از منتقدان غافل‌گیرکننده بود. نه به این دلیل که تفاوتهای زیادی نسبت به چهار ساخته‌ی بلندِ پیشینِ او دارد، بلکه از این جهت که اثبات می‌کند که سینمای او دربردارنده‌ی دامنه‌ای گسترده‌تر از آن احتمالاتی است که خیلی‌ها پیش‌تر گمان گرده بودند. اینجا با فیلمی مواجهیم که از ما می‌خواهد تا به تمامیت کارنامه‌ی سازنده‌اش نگاه کنیم، همان جنس دعوتی  که ممکن است در مواجهه با هر فیلمساز دیگری با بلندپروازی‌های اِستتیک عظیم پیش بیاید.

فریبِ این نکته را نخورید که کارنامه‌ی سینماییِ آلونسو را می‌توان فقط در چند کلمه توصیف کرد: تمامیِ پنج فیلم‌بلندِ وی با مردانی تنها در سرزمین‌هایی دورافتاده سروکار دارد، ولی با اینحال دینامیسمِ پنهانِ میانِ چشم‌انداز گسترده[‌ی درون کادر] و جامعه‌ی بیرون از کادر، تنشِ درونِ هریک از داستان‌ها را میسر می‌کند. باآنکه روایت‌های [فیلم‌های] آلونسو در جهتِ خلافِ آن روایت‌هایی موجودیت می‌یابند که به شیوه‌های سنتیِ فیلم‌نامه‌نویسی شکل می‌گیرند؛ ‌وی همواره راهکاری، تااندازه‌ای اجتناب‌ناپذیر، به منظور جلبِ سرمایه‌گذاری و اطمینان از به فیلم درآوردنِ پروژه‌اش یافته است. تا پیش از حاوحا، فیلم‌های او تقریباً هیچ دیالوگی، لااقل به منظورِ پیش‌بردِ پیرنگ و تبیینِ شخصیت‌های فیلم، نداشتند. نیازها و امیالِ اولیه‌ی شخصیت‌های فیلم‌های آلونسو (خوراک، سکس، آزادیِ حرکت، خانواده) تمام و کمال به نمایش درمی‌آیند، اما حیاتِ درونیِ آن‌ها حتی برای خودِ فیلمساز ناروشن است، و این همان چیزی است که اتمسفرِ این فیلم‌ها را، که در ظاهر بسیار ساده‌اند اما تفسیرشان بسیار دشوار است، به منصه‌ی ظهور می‌رساند.


روندِ امر از زمانِ فیلم آزادی (٢٠٠١) به همین صورت بوده است. نخستین پروتاگونیستِ سینمای آلونسو هیزم‌شکنی به نامِ میسائل ساوِدرا است. فیلم نمایشگرِ زندگیِ دایره‌وار و انزواطلبانه‌ی او است: او در حالِ بریدنِ چوب با مهارتی ستودنی، خوردن، خوابیدن (و خواب دیدن)، رفتن به دهکده، فروختنِ چوب، و بازگشت برای قطعِ درختانِ بیشتر به تصویر کشیده می‌شود. عنوانِ فیلم در زبان اصلی یک دلالتِ ضمنیِ رویاگون دارد، ولی موسیقیِ راک در تیتراژ آغازین در کنار صحنه‌ی پایانیِ فیلم که آشکار می‌کند میسائل بازیگرِ یک فیلم است ما را خاطر جمع می‌کند که سرشتِ تامل‌برانگیز آزادی را با مستندی انسان‌شناسانه اشتباه نگیریم (صحنه‌ی پایانی در زمانِ اکرانِ نخستش در کن به درخواست برنامه‌ریزان فستیوال از فیلم کنار گذاشته شد). ذهنِ آلونسو از هیچ چیزی بیش‌تر از علومِ اجتماعی فارغ نیست، با اینحال تماشای میسائل در حال بریدنِ چوب، تجربه‌ی سینماتوگرافیکِ گیرایی است.

آزادی، با تکنیکِ ٣٥ میلیمتری فیلمبرداری شد، فُرمتی که آلونسو تا به امروز به استفاده از آن ادامه داده است. این امر آن زمان برای فیلمی با بودجه‌ا‌ی بسیار اندک (که با ٥٠٠٠٠ دلار پولِ خانواده‌ی وی ساخته شد) تجمل‌گرایی به حساب می‌آمد و امروز عملی خلافِ عرف به نظر می‌رسد، ولی این تنها یکی از نمونه‌های فراوانِ رفتارِ سازش‌ناپذیرِ این کارگردان بشمار می‌آید. درباره‌ی آلونسو باید اذعان کرد که حساسیت به تصویر همواره برترین ویژگیِ او بوده است.

او در سال ١٩٧٥ در بوینس آیرس به دنیا آمد، در شهر بزرگ شد ولی اشتیاقش به مناطقِ روستایی بود، آنجا که در مزرعه‌ی پدرش کار می‌کرد، در اوایل دهه‌ی ٩٠ آلونسو در دانشگاهِ تازه تاسیسِ Universidad del Cine (دانشگاه سینما) درس خواند، ولی هرگز فارغ‌التحصیل نشد. هم‌کلاسی‌هایش هرگز تصورش را هم نمی‌کردند که او شغلی برای خود پیدا کند. ولی آلونسو از دستیاری برای نیکولاس سارکوئیس، فیلمسازی که فیلم‌هایی با حال و هوایی آهسته و گزینگویانه می‌ساخت و برنامه‌ریزیِ بخشِ افسانه‌ایِ Contracampo در فستیوالِ فیلم مَر دِل پلاتا نیز چیزهایی آموخته بود. (شغلِ آلونسو در بخشِ این فستیوال تحویلِ حلقه‌های فیلم و انتقالِ نوارهای ویدئویی بود.) بین سال‌های ١٩٩٦ تا ١٩٩٨ سارکوئیس فیلم‌های کارگردان‌هایی مثل کیارستمی، ساکورف، شاروناس بارتاس و تسای مینگ-لیانگ را به [جامعه‌ی سینه‌فیلیِ] آرژانتین معرفی کرد.


آزادی به همراه مردگان (٢٠٠٤) و لیورپول (٢٠٠٨) سه‌گانه‌ای را تشکیل می‌دهند که در آن شخصیت‌های اصلی به همان‌اندازه‌ی میسائل کم‌حرف هستند. در مردگان، مردی به نامِ آرجِنتینو چندی است که دورانِ محکومیتش را به جرمِ کشتنِ برادرهای کوچک‌ترش به پایان رسانده است. فیلم جلویِ خروجیِ زندان با او آغاز می‌کند و به دنبالِ او را در سفرش به پایینِ رودخانه برای یافتنِ دخترش، به راه می‌افتد. منتقدان اینطور تفسیر کردند که وی قاتل مصممی است که سرانجام پس از پایانِ فیلم دخترش را می‌کشد. ما به طور قطع نمی‌دانیم، چرا که خودِ کارگردان نیز کوچک‌ترین نظری در اینباره ندارد. دو عاملِ ثابت در سینمای آلونسو وجود دارد: طبیعت و میل به مواجه‌ساختنِ تماشاگران با شیوه‌های بَدویِ آن حیاتی که از به اصطلاح تمدن برکنده‌شده‌اند. [از این‌رو] سینما بدل به فضایی می‌شود که در آن آدمی در قلمروهای توصیف‌ناشدنیِ سرشتِ انسانی سکنی دارد.
فیلم‌های نخستِ آلونسو متکی بر فیگورهایی این‌چنینی بودند ــ او هیچ‌گاه به آن‌ها به چشمِ والد نمی‌نگرد. وی در عین حال، رویکردِ منحصربه‌فردی به سینما را شکل می‌داد که بایستی به همان‌اندازه‌ی خودِ شخصیت‌های فیلم‌ خوانش‌ناپذیر می‌بود. این رویکرد در فانتاسما (٢٠٠٦) صراحت یافت، فیلمی که در آن میسائل و آرجنتینو در ساختمانِ سینماتکِ آرژانتین  واقع در بوینس آیرس، در حالی که فیلم‌هایشان در سالنی خالی اکران می‌شوند، سرگردان‌اند. شخصیت‌های فیلم در اینجا همان اندازه تنها هستند که در زیستگاه‌های طبیعی‌شان، اشباحی نامرئی در پیشگاهِ مخاطبانی که غایب هستند، جایی آن بیرون ورای پنجره‌هایی که رو به خیابان‌اند ــ و احتمالاً همان مخاطبانی که ترجیح می‌دهند فیلم‌های دیگری تماشا کنند. فانتاسما حس همذات‌پنداریِ آلونسو با نامرئی‌بودن شخصیت‌هایش را ابراز می‌کند ــ گویی که آن‌ها به همراهِ فیلم‌هایی که در آن‌ها ظاهر می‌شوند، به حیطه‌ای شبح‌گون تعلق دارند.

لیورپول، سومین فیلمِ آلونسو که فردی تنها و ساکت را نشان می‌دهد، بر فَرِل، یک ملوانِ دائم الخمر تمرکز می‌کند که در اوسوایا (Usuaia)، در دورترین نقطه‌ی منطقه‌ی پاتاگونیا (Patagonia) از کشتی پیاده می‌شود. از آنجا او رهسپارِ مقصدی به مراتب دورافتاده‌تر می‌شود: کارخانه‌ی الوارسازی‌ درون‌مرزی‌ای که مادرش با دختری عقب‌افتاده در آن زندگی می‌کند، دختری که بعدتر معلوم می‌شود دخترِ خود او است. لیورپول ساختارِ رواییِ بسیار منحصربه‌فردی دارد: فرل، همچون میسائل و آرجنتینو، حرکتِ خود را به مثابه‌ی سوژه‌ای برای نگاهِ خیره‌ی دوربین آغاز می‌کند، ولی هنگامی که به مقصدش می‌رسد، خودِ او، در مواجهه با واقعیتی عمیقاً غریب در درجه‌ی صفرِ انسانیت که به سختی تابِ تحمل آن را دارد و سرانجام از آن می‌گریزد، کارکردی به‌مانندِ دوربین می‌یابد. نه به‌مانند ساختارِ دایره‌ای آزادی و نه همچون ساختارِ خطیِ مردگان، لیورپول میزان‌اَبیمی (Mise en Abyme) است که با سینما به مثابه‌ی ابزاری عمل می‌کند که کارکردش کنکاش در محدودیت‌های خودِ سینما است. هدف در فیلمسازیِ آلونسو بازشناختنِ عدم‌داناییِ خویش است و آشکارسازیِ آن به منظورِ اجتناب از بدل کردنِ شخصیت‌هایش به اموری نمایشی. بالعکس، این شخصیت‌ها همدستان یا نمادهایی هستند از سرگشتگی خود او.


پس از لیورپول گفته می‌شد که آلونسو برای پرهیز از تکرارِ خود چاره‌ای به منظورِ تغییر رویکردش یافته است. و حاوحا به واقع یک تغییر است. از اینجا شروع کنیم که، آلونسو نه به سمتِ سینمای قراردادی‌ای پیش می‌رود، که تمایلی به همخوانی با آن ندارد، و نه رو به Costumbrismo (بازنماییِ زندگیِ عادی) می‌آورد، آن شیوه‌ای از دراماتورژی که هسته‌ی مرکزیِ سینمای آرژانتین را شکل می‌دهد. رویکردِ مخاطره‌جویانه‌ی او به مراتب کمتر از این‌ها با آکادمیسم و تکرارِ فرمولی که جایگاه وی را در دنیای فستیوال‌های فیلم تثبیت می‌کند سنخیت دارد، همان جایی که کندوکاوهای وی دستِ آخر به اشتباه حمل بر سیاه‌نماییِ (Miserabilism) مُزین به تصاویری پیراسته می‌شود، سینمایی درباره‌ی افرادِ حاشیه‌نشین بابِ طبعِ موزه‌ها. آلونسو هرگز تمایلی برای درگیرشدن با قوم‌نگاری یا هنر چیدمان (installation) نداشته، ولی در عوض، با حاوحا چیزی یکسره سینماتوگرافیک (یا حتی، ناسره سینماتوگرافیک، پیروِ دیدگاهِ آندره بازن که سینمای حقیقی «هنر ناخالص»ی است که همیشه در آستانه‌ی بدل‌شدن به چیزی دیگر است) را هدف قرار می‌دهد.

حاوحا نخستین مرتبه‌ای است که آلونسو با یک نویسنده و ستاره‌ی سرشناسِ بین‌المللی همکاری کرده است، که هردو عواملی تعیین‌کننده برای جسارتِ لازمِ آلونسو برای ورود به قلمرویی تازه بشمار می‌آیند، که نتیجه‌‌ی خود را در شاخص‌ترین فیلم‌اش تا به امروز، می‌یابد. حاوحا معنای جدیدی به آثارِ پیشین آلونسو می‌بخشد، و اثبات می‌کند که شاعرانگیِ [سینمای] او الزاماً در گرویِ استفاده از نابازیگران و اجراهای غیرکلامی و مینیمالیسم نیست. و با اینحال، همکاریِ شاعر و رمان‌نویسِ آرژانتینی فابیان کاساس، ویگو مورتنسن بازیگر، و فیلم‌بردارِ دیرینِ آکی کوریسماکی، تیمو سالمینن نه تنها حاکی از معیارهای بالاترِ تولید - که همچنین اشاره بر تلاشی چندجانبه دارد که در آن معیارهای ادبی، اجراهای حرفه‌ای، و ویژوآل‌های باکیفیت درهم می‌آمیزند و رویکردِ آلونسو را تعادل می‌بخشند.

سهمِ کاساس بیش از آن که ترسیمِ خطِ سیر شخصیتِ اصلیِ فیلم باشد، شاملِ ساختنِ پس‌زمینه‌ی آرژانتینِ خیالیِ قرن نوزدهم است که از طریقِ یک رویا به دانمارکِ قرن بیست‌ویکم پیوند می‌خورد. فیلم در دو مکان و دو دوره‌ی زمانیِ مجزا رخ می‌دهد که به واسطه‌ی سربازِ اسباب‌بازیِ کوچکی به یکدیگر متصل می‌شوند، همان کارکردی که جاکلیدی در فیلم لیورپول داشت، همان جاکلیدی که از فرل به دخترش می‌رسد و نمایشگرِ حلقه‌ی اتصال مشابهی میانِ دو سنتِ زندگیِ دوجانبه و متعارض است، با این تفاوت که در قالبی رئالیستی رخ می‌دهد. در حاوحا سربازِ اسباب‌بازی صحرایی در پاتاگونیا را در حدودِ سال ١٨٧٠ به قصری در دانمارک در عصرِ حاضر پیوند می‌زند. آنجا، دختری نوجوان به نامِ اینگ (ویلبیورک آگِر) خواب می‌بیند (یا شاید در معنای بورخسی، کسی او را خواب می‌بیند) که دخترِ سروان دینِسِن (مورتنسن) است، مهندس نظامیِ دانمارکی که برای ساختِ استحکاماتِ ارتشِ آرژانتین دربرابر بومیانِ منطقه اجیر شده است. در دلِ صحرا، اینگ با یک سرباز (میسائل ساوِدرا، هیزم‌شکنِ فیلم آزادی) فرار می‌کند، و دینسن به تعقیب آن‌ها برمی‌آید، کمی شبیه به ایتن ادواردز در جویندگان (و بایستی گفت که حضورِ مورتنسن به قدرتِ حضورِ جان وین است).


حاوحا تصدیقی رادیکال و همزمان نقدی بر آن‌چیزی است که از دیدِ آلونسو در معرضِ خطر است. برای او، سینما گونه‌ای پُل است میان جهانِ متمدنِ مدرن و جهانِ بدوی و وحشیِ دیگر، که اولی با شیدایی به سمتش کشیده می‌شود و آن را نظاره می‌کند - همان‌طور که آلونسو و مخاطبانش جذبِ هیزم‌شکنِ آزادی، آدمکشِ توضیح‌ناپذیرِ مردگان، یا جهانِ فیلمِ لیورپول می‌شوند، که در آن زنا تابو به شمار نمی‌آید. در اینجا، به مددِ بسترِ تاریخی، از خلالِ اشاراتی به یکی از متونِ مهمِ ادبیات آرژانتین، تمدن و وحشی‌گری (١٨٤٥) نوشته‌ی دومینگو فاستینو سارمییِنتو و نیز به سفری به سویِ سرخ‌پوستانِ رانکِل نوشته لوچیو و. مانسیلا (که در سال ١٨٧٠ در زمانی که سارمییِنتو رئیس‌جمهورِ آرژانتین بود منتشر شد)، مخاطرات مضاعف می‌شوند. در حاوحا، شخصیتِ آنخل میلکیبار (استبان بیگلیاردی) به مثابه‌ی کاریکاتوری از مانسیلا در نظر گرفته‌شده است، آریستوکراتی سر و شکل‌یافته که در ارتش خدمت کرد و معاهده‌ی صلح با بومیان را امضا کرد، و سپس سفیرِ آرژانتین گردید و اوقاتش را بین اروپا و آرژانتین در رفت و آمد بود.

به تعبیری، مانسیلا و اینگ تجسمِ سینمای دولبه‌ی آلونسو نسبت به مقوله‌ی بدویت هستند، درهم‌آمیختگی‌ای از کشش و نفرت نسبت به بربریت. در حاوحا، سطوحی از حسِ غربت درهم‌ریخته و مغشوش می‌شوند، و این همان امری است که به لحنِ تکینِ فیلم راه می‌یابد. همچون دیگر فیلم‌های آلونسو، طبیعت نقشی اساسی را به مثابه‌ی پس‌زمینه‌ی دائمیِ کنش‌ها ایفا می‌کند، و مشخصاً در این مورد، فیلمبرداریِ تیمو سالمینن حتی هاله‌ای اسرارآمیز به فیلم می‌بخشد. در راستایِ فیلمبرداری سالمینن، سفرِ وهم‌آلودِ مورتنسن به نسخه‌ای مهارشده‌تر از آسمانِ سرپناهِ دِبرا وینگر شباهت دارد. لحنِ فیلم به درونِ قلمرویی از ناواقعیت گذار می‌کند که خود بستری فراهم می‌آورد برای تلاقی با ساحتی دیگر، آن ساحتی که در پایان به مثابه‌ی عاملِ موازنه‌ای برای جهانی واقع در میانِ مرزها مادیت یابد، و سرانجام صورتِ تکین‌اش را به حاوحا ببخشد. با پشتِ سر نهادنِ فیگورهای ساده‌ی دایره‌وار و خطِ سرراستِ یک سفر، این فرمِ نو بازیِ آینه‌ها را پیش می‌نهد. سرزمینِ هم‌نامِ عنوانِ فیلم ــ حاوحا، قلمروِ رازآلودِ قرون‌وسطاییِ برکت و آسایش ــ در عین حال یک تلمیح است، بازتابی از میل (desire) همچون جهان‌هایی که در فیلم به تصویر درآمده‌اند، تلمیحی که ساختگی‌بودنش از طریقِ کناره‌های انحنادارِ تصویرِ فیلم بر آن تاکید می‌شود. (هرچند که در واقع این امر نتیجه‌ی فیلمبرداری به صورتِ فول‌ فریم بدونِ استفاده از تکینکِ بُرشِ دورِ فریم (matte) است).

همچنین در حاوحا کلنلی به نامِ زولوآگا حضور دارد، یک ارتشیِ فراری که در لباسِ مبدلِ زنانه گروهی از بومیانِ تاراج‌گر را رهبری می‌کند. به‌مانندِ کِرتز در رمانِ قلبِ تاریکی از جورف کُنراد و فیلم اینک آخرالزمان از کوپولا، زولوآگا در مواجهه با وحشتِ از توحش با آن هم‌داستان می‌شود، تغییر موضع و حتی جنسیت می‌دهد. ولی بر خلافِ ظاهرِ جدی و موقرِ اجدادش از امریکای شمالی و اروپا، حاوحا لحنی از طنز و فارس برمی‌گیزند تا وضعیت‌های غامضِ یک تمدن را در مواجهه با امرِ ناشناخته، به تصویر بکشد. جنبه‌ی طنزآمیزِ فیلم به اندازه‌ی کافی در صحنه‌های داخلِ دژ، آشکار است، آنجا که مقاماتِ رسمیِ هوسران در تب و تابِ اینگ هستند، یا لحظه‌ی دزدیده‌شدنِ اسب و تفنگِ دینِسن وقتی که در صددِ کشتنِ رباینده‌ی دخترش برمی‌آید. ولی در عین حال این جنبه‌ی طنزآمیز در سرتاسرِ این اقدام تمدن‌گرایانه، که سرگشتگی‌ای عظیم در آن طنین‌انداز است، آشکار می‌گردد: برای شروع، سربازهای سفیدپوست، که در واقع دورگه هستند، به چشمِ اروپایی‌ها آنقدر متمدن به نظر نمی‌آیند. این سرگشتگی در راستایِ تاریخِ بخصوصِ آرژانتین است. به‌مانندِ موردِ ماسیلا، دوگانگیِ معینی در ساحتِ روانیِ طبقه‌ی حاکم وجود داشته است، که همان اندازه به فرانسه گوشه‌چشم داشتند که برای حسِ هویتِ خود به ناحیه‌ی پامپا نظر داشتند، و هیچ‌گاه قاطعانه نمی‌دانستند که به کجا تعلق دارند، و این در حالی است که به بومیان به چشمِ گائوچوهای وحشی می‌نگریستند - به همان شکل که سینما با بُهت به درونِ ورطه‌ی میانِ هنرِ والا و سرگرمیِ عامه‌پسند خیره مانده است.

نگاه‌های خیره و بلاتکلیفِ شخصیت‌ها در دلِ فیلم، به‌مانندِ همه‌ی فیلم‌های قبلی آلونسو، سرگردانند: در اینجا، کِشش نسبت به دینامیسمِ مابینِ بدویت و تمدن، در کشش آلونسو به آرجنتینو، میسائل یا فَرِل و خانواده‌ی مرموزش قابلِ ردیابی است. حاوحا این کشش را از طریق ایجاد تلاقیِ میانِ طبقاتِ اجتماعی، قومیت‌ها و ملیت‌ها تشدید می‌کند. در همان حال که دوربین به همراهِ دینِسِن به درونِ صحرا آهنگِ سفر می‌کند، آلونسو نیز به قلمرویی ناشناخته ورود می‌کند، و به درونِ تاریخِ سینما و آرژانتین نقب می‌زند. وی آشکارا به مثابه‌ی فیلمسازی موضع می‌گیرد که بر سرشتِ مرتبطِ آثارش تامل می‌ورزد: این امر چقدر در ورایِ یک عاملِ ثابت، یعنی همان انرژی و لذتی که به درکِ آن راه می‌یابند، گذرا است. تاویلِ کامل از حاوحا به مرورِ زمان آشکار می‌شود - ولی تا آن موقع الزاماً، نه کارگردان، نه بازیگرِ اصلیِ فیلم و نه فیلمنامه‌نویس درکِ آشکارتری نسبت به مخاطبان و منتقدان از آن نخواهند داشت. آلونسو و همراهانش به تلاشی همت گذاشته‌اند که کمتر معادلی در سینمای معاصر بر آن کوشیده است، آن تلاشی که هسته‌اش در پیوند با آزادیِ هنریِ آلونسو و اجتناب در پیِ گرفتنِ مسیرهای سینمایی است که با اطمینان سنگ‌فرش شده‌اند. عنوانِ نخستین فیلمِ آلونسو (که هرگز باصراحت تشریح نشده است و واژه‌ای است که به ندرت برای فیلم‌های معاصر، به‌کار رفته است) کماکان نیروی محرکه‌ی کاوش‌های او باقی مانده است.


منبع: Film Comment
_________________________________________________