این نوشته پیشتر به مناسبتِ اکرانِ فیلم در کتابچهی «سینماتک موزهی هنرهای معاصر تهران» (شمارهی ٤٠؛ تابستان ١٣٩٤) منتشر شده است.
تصاویرتداعیگر: از میانِ فراموشی و خاطره
نوشتهی آیین فروتن
ووشیا؛ این است آن قلمرویی که وُنگ کار-وای با خاکسترهای زماناش به آن گام میگذارد. ژانری سنتی در ادبیات و سینمای چین؛ سرشار از زدوخوردهای رزمی و سلحشوری، مملو از کنش، تکاپوی تنها و دینامیسمی آکنده از اکشن و رازآمیزی. پس سینمای آرام، ظریف و گاه حتی شکنندهی کار-وای در میانهی ناآرامیها و مهارناشدگیِ جهانِ ووشیا در پی به چنگآوردنِ چه چیزی است؟ شاید نفْسِ همین تقابل. رفتوبرگشتی دائمی میان دوگانههای حرکت و ایستایی، کُنشهای رزمیِ سختتنانه و حسانیتهای آنی/عاشقانهی نرمخویانه؛ و این احتمالاً کیفیتِ ظریفی از ساختارشکنیِ کار-وای است در دلِ ژانری قوامیافته، سرخوشی از بازنگری در مولفههایی ژنریک.
نوشتهی آیین فروتن
ووشیا؛ این است آن قلمرویی که وُنگ کار-وای با خاکسترهای زماناش به آن گام میگذارد. ژانری سنتی در ادبیات و سینمای چین؛ سرشار از زدوخوردهای رزمی و سلحشوری، مملو از کنش، تکاپوی تنها و دینامیسمی آکنده از اکشن و رازآمیزی. پس سینمای آرام، ظریف و گاه حتی شکنندهی کار-وای در میانهی ناآرامیها و مهارناشدگیِ جهانِ ووشیا در پی به چنگآوردنِ چه چیزی است؟ شاید نفْسِ همین تقابل. رفتوبرگشتی دائمی میان دوگانههای حرکت و ایستایی، کُنشهای رزمیِ سختتنانه و حسانیتهای آنی/عاشقانهی نرمخویانه؛ و این احتمالاً کیفیتِ ظریفی از ساختارشکنیِ کار-وای است در دلِ ژانری قوامیافته، سرخوشی از بازنگری در مولفههایی ژنریک.
ولی خاکسترهای زمانِ کار-وای همچنان توام است با بسیاری چیزها؛ در اینجا، گویی
بیش از آنکه با تصاویری «روایتگر» مواجه باشیم، با تصاویری «تداعیگر» رویارو هستیم.
تصاویری تداعیگر، که ساختارِ ابهامآمیزِ زمانی فیلم را مضاعف میگرداند، و خود از
خلالِ کارکردِ اسلوموشن و آن صدای اسرارآمیز راوی تقویت میشوند؛ تصاویری از بلندپروازیهای
مردانی در تکاپوی یافتنِ عزت و افتخار ولی درهمآمیخته با تداعی و احضارِ آزادانهی
فراموشیها، خاطرهها، عشقها، حسادتها، تمناها و حسرتها؛ و خاکسترهای زمان، چه
عنوانِ گیرا و پرکششی است برای فیلمی که خودش را بر پارههای زمانیای اینچنین لرزان
و درگذر ساختار میبندد. پارههایی که در وصال و فراقی مداوم به سرمیبرند، درست به
مانندِ تصاویرِ فیلم که نه فقط تداعیگر خواستهها و باختههای شخصیتهایش هستند، که
تماشاگر را نیز هرآن به نقطهای نامعلوم در فیلم میکشانند؛ گویی همان زمان که منتظریم
تصاویر را به چنگ آوریم، میخرامند و میلغزند و از ما میگریزند؛ قسمی از تجربهی
مشابه آنچه شخصیتهای فیلم تجربهاش میکنند: تصاویری سُکرآور که گهگاه همچونِ نسیان
از خاطرمان دورمیمانند و ردی محو و گنگ از حسیافتها را بر ما بهجا میگذارند، تا
در زمانی دیگر بسانِ پارههایی از خاطرات خود را بر ما احضار و حاضر گردانند.
گفتن و نوشتن از خاکسترهای زمان همانا به سخن واداشتنِ دو فیلم است؛ نسخهی اصلی
که کار-وای در سالِ ١٩٩٤ ساخت و نسخهای که با افزودنِ واژهی Redux، ١٤ سال بعد دوباره
به استقبال آن رفت: یک بازگشت به گذشته و احیای مجددِ آن. فارغ از این امر، که این
بازگشت تا اندازهی بسیاری به منظور ترمیمِ فیلمی بود که در کارنامهی سینمایی کار-وای،
به ویژه برای غربیها، از نظر دورمانده بود و با بهرهگیری از برخی راشهای پیشین،
با اندکی تدوین مجدد، استفاده از موسیقی تازه، اصلاح رنگ و نور میبایستی تماشای آن
را دگربار ممکن و میسر سازد، ولی میتوان از منظری متفاوت نیز به این اضطرار و ضرورتِ
به بازگشت و احیا نگریست. به واقع، چه چیز وسوسهآمیزتر از احضارِ مجددِ فیلمی که خودش
یکسره مبتنی است بر احضارِ پارهها و تصاویری تداعیگر؟ روبانیدنِ غبار زمان از روی خاکسترهای زمان؟ تداعی و یادآوریِ تصاویر بهمانند خاطرات؛ تصاویری که خود گردِ نسیان
میافشاندند و در انبوههی حسیافتها و تصاویر و خاطرات در زراتخانهی سینمایی ذهنمان
نفس میکشیدند. گویی حتی به واسطهی تدوینِ و تنظیمِ مجدد همهی آن پارهها مانند خاکسترهایی
در بادِ زمان جابهجا و پراکنده میشوند. اگر حتی، در آن نماهایی از فیلم، چهرهها
در درخششِ لرزانِ نور به سیماهایی دربرابرِ نورِ پروژکتور سینمایی نمانند، و نتوان
با قطعیتِ از حالوهوایِ خودبازتابانندهی فیلم سخن گفت، در مواجهه با این نسخهی سال
٢٠٠٨، دشوار نخواهد بود که بگوییم خاکسترهای زمان توامان فیلمی است ناظر بر خود،
بازتاباننده و بازتابِ خویش.
فیلمی چنین مبتنی و متکی بر زمان که همه چیز را از خلال زمان برمیانگیزد، چگونه
اثری است؟ احتمالاً سادهترین راه اطلاقِ خوانشی مدرن یا حتی پستمدرن باشد بر ساختارِ
زمانی فیلم، حال آنکه ساختارِ زمانی خاکسترهای زمان وابسته است به تلقیای عمیقاً
شرقی از آن؛ ترجمانی سینمایی از این تلقیِ ذنبودیستی که گذشته، حال و آینده توامان
در بافتاری ناگستنی و فاقدِ حدفاصل در همتنیدهاند؛ حالتی از «نازمان». عجیب نیست
که یکی از مشهورترینِ مثالها برای توضیحِ آن مثالی است دربارهی «خاکستر» و هیزم:
هیزمی که میسوزد و خاکستر میشود، هیزم در لحظهی حال، گذشته و آینده را در خود دارد
و از آن مستقل است، درست به مانندِ خاکستر که در اکنوناش گذشته و آینده را در خودش
دارد - همهی آن پارههای فراموشی، خاطره، عشق، تمنا و حسرت نیز در «نازمانِ» فیلمِ
کار-وای اینچنین است که احضار میشوند (و اینجا آن کاربستِ اسلوموشن باردیگر نقشاش
را بیشتر نیز ایفا میکند)، در همتافته و همواره حاضر در تمامی «نامکان»ها.
در پایان، لازم است که فراموش نکنیم و به یادآوریم که خاکسترهای زمان همچنان
فیلمی است از ونگ کار-وای، هرچند رخدهنده در دلِ ووشیا. آنجا که چهرهها و حالاتِ
هر سیما، از خروشِ بدنها تماشاییتر میشوند، برق نگاهها از شمشیرها بُراتر میگردند؛
ستیزهای درونی از نبردهای بیرونی جانکاهتر میشوند، تداعی تصاویری از ناکامیهای عاشقانه
پرشورتر از بازگوکردنِ حکایتهای فاتحانهی حماسیاند، همانجا که حسها از کنشها
نیرومندتر ما را تحت تاثیرِ خود قرارمیدهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر